جا مانده از شهادت
بسیجی 21 ساله بود که به تازگی از مرخصی ازدواج به آبادان بازگشته بود. فرمانده اش شهید قبادی نیا به دلیل آشنایی او با مناطق شلاهی آبادان و اهمیت آن مناطق او را مسئول دسته مهمات و توپ خانه قرار داده بود. از آنجا که در کار شناسایی هم بود ؛ با موتورش عازم خرمشهر می شود. به منطقه احمدآباد رسیده بود که مورد بمب باران هوایی عراقی ها قرار می گیرد. دیری نمی پایید که با موتورش به آسمان پرتاب می شود. وقتی به خود می آید؛ می بیند در جوب آب افتاده و بدنش پر از ترکش خمپاره 120 شده است . شدت اثبات ترکش ها به قدری زیاد بود که بدنش غرق خون شده، از شدت ضعف و بی حالی شروع به خواندن شهادتین می کند . ساعتی می گذرد و دیگر صدای بمب باران نمی آید وقتی می بیند هنوز زنده است کشان کشان از جوی آب بیرون می آید و سینه خیز خود را به خیابان می رساند. ناگاه متوجه خودرویی با دربی باز در نزدیکی خود می شود خود را به آن می رساند و سوار می شود . راننده که وحشت زده بود با ترس به او نگاه می کند با صدای سلام او به خود می آید و متوجه لباس بسیجی غرق خون اش می شود، سریع ماشین را روشن میکند و اورا به بیمارستان شرکت نفت می رساند . در بین راه از پنجره متوجه شهادت افرادی که با او در آن منطقه بودند می شود دلش غصه دار می شود از دلیل زنده ماندنش وقتی به خود می آیید متوجه می شود به بیمارستان رسیده است . راننده سراسیمه به دنبال برانکارد می رود با کمک راننده به روی تخت دراز می کشد و به اورژانس برده می شود. بیمارستان به قدری شلوغ بود که رسیدگی به مسدومین را غیر ممکن کرده بود . ناچار بعد از بررسی شدت جراحت ها و عدم امکانات کافی او را به بیمارستان شیراز اعزام می کنند وقتی بهوش می آید ،متوجه می شودکه; در بیمارستان شیراز است ولی کماکان وضعیت اش ثابت است. متوجه پچپچ پرستاران می شود که می گویند امیدی به زنده ماندن او ندارند چرا که در بدنش جای سالمی نمانده است و دکتر ها نمی توانند او را عمل کنند. پس نا گریز مجبور هستند او را به بیمارستان امام خمینی (ره ) واقع در شهر ری اعزام کنند چرا که به تازگی دکتری زبر دست هندی در آنجا مستقر شده است . ساعتی بعد توسط آمبولانسی به تهران اعزام می شود نزدیکی های تهران راننده آمبولانس متوجه درگیری در اتوبان می شود و سعی در گریز از آن مهلکه دارد که با دستور ایست و شلیک گلوله مجبور به توقف می کند دو نفر از افراد منافقین به او نزدیک می شوند نفر اول; ناجوان مردانه او رابه شهادت می رساند و مدارک او را دزدیده و جنازه او را از ماشین به بیرون پرتاب می کند. نفر دوم به درب پشت آمبولانس می رود و بعد از باز کردن آن و کشتن امدادگر و دزدیدن مدارک او را نیز به بیرون پرتاب میکند.وی چشمان نیمه بازش در حالی به قاتل می دوزد که در حال گشتن جیب های اوست . قاتل بعد از پیدا کردن مدارک های شناسایی و هویت او با فکر به اینکه او خود در حال مرگ است او را از آمبولانس به بیرون پرتاب می کند و با دزدیدن آمبولانس از منطقه متواری می شوند. با پرتاب او به خیابان صورتش غرق خون می شود و خونریزی سرش دوباره آغاز می شود دیری نمی پاید که نیرو های مردمی به او می رسند و با چک کردن نبضش فریاد می زنند هنوز زنده است سریع او را سوار ماشین می کنند و به بیمارستان امام می رسانند . در بیمارستان مسئولین پذیرش به; دلیل نداشتن مدارک شناسایی از پذیرش او خود داری می کنند . در همین حین خواهر سردار محسن رضایی در حال سر کشی از بیمارستان بوده است وقتی با او مواجهه می شود از اینکه هنوز به وی رسیدگی نشده شاکی می شود پرستاری به او می گوید: به دلیل نداشتن مدارک شناسایی و امکان اینکه از منافقین باشد از پذیرش او خود داری کرده اند. خانم رضایی آشفته به آنها می گوید: شما مسئول نجات جان انسان ها در هر شرایطی هستید; با ضمانت من سریع او را به اتاق عمل اعزام کنید و بعد از هوشیاری کامل از او پرس و جو کنید . سپس بعد از ساعاتی سخت و نفس گیر او را از اتاق عمل خارج کرده به بخش مراقبت های ویژه انتقال دادند. سرانجام بعد از سه روز به هوشیاری مطلوب می رسد و با معرفی خود، مسئولین به خانواده اش خبر می دهند تا به بیمارستان بیایند ؛او در حالی که از پنجره به افق نگاه می نگرد و در انتظار همسر و خانواده اش بود به این می اندیشد که چرا از کاروان شهدا باز مانده است. آری او مرحوم بسیجی جانباز، عبدالرسول ابودوله فرزند مرحوم محمد بود که بعداز؛ مشقت های فراوان و درد های بی پایانی که بر اثر ترکش های موجود در بدن خود داشت در نیمه شب بیست و سوم ماه رمضان سال 1395 هجری شمسی و بعد 33 سال دوری و صبوری های بی شمار درحالی که به حالت نیمه سجده صورتش رو به کربلا بود; به خیل دوستان شهیدش پیوست?. روحش شاد و یادش گرامی . بابا جان همیشه به یادت هستم و بی پایان دوستت دارم? مامان جان ممنون از صبوری های بی شمارت?